روزگار دلخوشی

خاطرات و اشعار و مطالب ادبی

روزگار دلخوشی

خاطرات و اشعار و مطالب ادبی

حقیقت

خداجو با خداگو فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد


خداگو حاجی مردم فریب است
خداجو مومن حسرت نصیب است


خداجو را هوای سیم و زر نیست
بجز فکر خدا،فکر دگر نیست 

مهدی سهیلی

عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی

عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی

زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی

دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد

کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زندگی

پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع

زین‌کف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی

تا نفس آیت بقاست ناله‌کمین مدعاست

دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی

از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت

پنبه به روی هم بدوز دلق‌گداست زندگی

یک دو نفس خیال باز، رشتهٔ شوق‌ کن دراز

تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی

خواه نوای راحتیم خواه طنین‌کلفتیم

هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی

شورجنون ما و من جوش وفسون وهم وظن

وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی

جز به خموشی از حباب صر‌فهٔ عافیت‌که دید

ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی

بیدل ازین سراب وهم جام فریب خورده‌ای

تا به عدم نمی‌رسی دور نماست زندگی

بیدل دهلوی

عصیان ظالمان


 

ظالمان را بین که خودهر گونه عصیان می کنند
لیک بـرهر بینوائی حکم زنـدان مـی کنند
همچو موشان رخنه هـا درخـانـهٴ دین کرده اند 
خبث ذات خویش را چون گربه پنهان می کنند
خـرمنـی را از برای یک خوشـه آ تش می زنند 
خوان وخـانه سرنگون ازبهریک خوان می کنند
روز و شب دستی بـرای مـال مـردم می کشند 
هر زمان سجده به دونان از پـی نان می کنند
طعنه ها هر لحظه بر دیـن یهــودی می زنند 
حیله ها با گبر و تـرسـا و مسـلمان مـی کنند 
باچنین افعال هم دم از شریـعت مـی زننــد
با چنین اعمـال هم دعــوی ایمـان می کنند
معتقد هستند ا گر بر مـردن و حشر و حسـاب
پس چر ا در زندگی این گونـه طغیان می کنند 
از پی هـر فلس نفسـی را به کشتن مـی دهند
از پی یک شمع جمعی را پریشــان می کنند
عندلیب روح را منزل به زندان می دهند
آشیان زاغ را در باغ و بستان می کنند

میرزا علی اشرف عندلیب لاهیجانی

ای رونق بستان من

 

 

دزدیده چون جان، می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی، ای رونق بستان من
چون می روی، بی من مرو، ای جان جان، بی تن مرو
وز چشم من بیرون مشو، ای شعله تابان من
هفت آسمان را بر درم وز هفت دریا بگذارم
چون دلبرانه بنگری در جان سر گردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من، وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا، بی خواب و خور کردی مرا
سر مست و خندان اندر ا، ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

غزلیات شمس